مینویسم بر روی ورقی خیالی میفرستم بر روی دریایی طوفانی برای آنکه هست و نیست برای آنکه میاد و می رود..بی آنکه بدانم میگویم برای انسانی محصور دیوار تن برای خویش
دوباره پر شوم زآه وبگذرم از این هوای پر گناه چگونه می توان نشست چگونه می توان ندید چگونه می توان نخواند در این دیار پر سکوت چگونه می توان شنید چه روزها که آمدند نیامدی
اینگونه است رسم غربت در دنیایی که درخت را به امید تبر پرورش میدهند
|