من از تبار بی غمان غم پنهانم من چشمانی خشک اما اشک بارانم خنده هایم آشکار و به دل خون دوست داشتنم بی مرز،تا حد جنون صبوری و شکیبم همچو بغض است در گلو بهر یارم مهربان همچو می صافم در سبو پاهایم ناتوان اما پیوسته به راه مهر یار،سوزنی است گم کرده به کاه