درامتداد لحظه ها

عکس : شعر : عاشقانه

درامتداد لحظه ها

عکس : شعر : عاشقانه

می بینی؟؟؟

تنهایی

می بینی؟؟؟

تو چه آرام می گذری از کنار تنهاییم

نیم نگاهی ولبخندی

به نشانه دوستی

یا رسم وعادت دیرین

برای تسکین قلب من است یا افکار خودت!!!!!!؟

فریدون مشیری

پرکن پیاله را

که این آب آتشین

دیری است ره به حال خرابم نمی برد

این جامها

که در پیم می شود تهی

دریای آتش است که ریزم به کام خویش

گرداب می رباید و آبم نمی برد

من با سمند سرکش و جادویی شراب

تا بیکران عالم پندار رفته ام

تا دشت پر ستاره اندیشه های ژرف

تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی

تا کوچه باغ خاطره های گریز پا

تا شهر یادها

دیگر شرابم جز تا کنار بستر خوابم نمی برد

پر کن پیاله را

هان

ای عقاب عشق

از اوج قله های مه آلوده دور دست

پرواز کن

به دشت غم انگیز عمر من

آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد

آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد

در راه زندگی

با این همه تلاش و تقلا و تشنگی

با این که ناله میکشم از دل

که آب...آب...

دیگر فریب هم به سرابم نمی برد

پر کن پیاله را...                 

غم پنهانم


من از تبار بی غمان غم پنهانم
من چشمانی خشک اما اشک بارانم
خنده هایم آشکار و به دل خون
دوست داشتنم بی مرز،تا حد جنون
صبوری و شکیبم همچو بغض است در گلو
بهر یارم مهربان همچو می صافم در سبو
پاهایم ناتوان اما پیوسته به راه
مهر یار،سوزنی است گم کرده به کاه

غم

غم 

غمهایت را به چشمانت نگو چون می گرید

وغمت را آشکار می کند

خاکستر

خاکستری 

خاکستر

به من بگویید فرزانه گان رنگ و بوم چگونه خورشیدی را تصویر می کنید که ترسیمش سراسر خاک را خاکستری نمی کند.

زندگی به من آموخت .....

زندگی به من آموخت که بسوزم و با زندگیم بسازم پس لب از لب باز نمی کنم و می سوزم و می سازم ، آری سوختن ، هیچ نگفتن ، هنر است و تنها می گویم : سوختم
در عشق خودم سوختم

سوختم و آموختم

بی وفایان در جهان

بسیارند در هر زمان

عاشقی; راز خود اندر دل بدار

سنگدلان بسیارند می سوزم این نیز می گذرد