تو رفتی و من هستم
همان دیوانه ی دیروز
همان مردی که می دیدی
ولی هرگز نفهمیدی
گاهی باید جدایی را پذیرفت و دم نزد
گاهی تنهایی
تنها ترین چیزی است که انسان می خواهد
تنها خواهم ماند
مانند هر روز های دیروزم
فاصله تنها چیزی بود که من فهمیدم
و هر بار دور تر از قبل
من مسافری بیش نبودم
و زمان رفتن خیلی نزدیک تر از آن بود
که می پنداشتم
من نخواهم شکست
اما اندکی ترک خواهم خورد
راه نمی روند راهیان شعر ، منزل به منزل
آنها به خاطرات پشت شعر
آب و آتش می پاشند
وقتی جزیره ی آدمها
جربوزه ی عرض اندام ندارند
روح شاعرانه،آنجاحلول می کندلای فرسنگهای گران سنگش
این ، نقطه ی عزیمت شاعر است در وادی طلب
که لب به لب زندگی ...
در امواج متلاطم غوطه می خورد
یعنی : همه جا با سوختن همراه است
چه پر ِسیمرغ باشد !
چه هدایت هد هد
کوه قاف ...
از گرایش اندامشان
باید شناخت ! ...
نام تو را اورده ام دارم عبادت می کنم |