روزها بیهوده از پی هم میگذرندونشانی ازخود نمی گذارند
اما ای آخرین رویای عشق هیچ خیال روی ترا از جان من دور نمی تواند بکند.
سالها عمرم بشتاب گذشت ومن اینک چوروزها از پی هم میآیندومیگذرندونشانی از خود
نمن درختی که بر خزان برگهای پژمرده،خویش می نگرد،آنها را در قفای خود میبینم.
اما تصویر جمال تو،که اینک به زیور حسرت آراسته است،پیوسته با همان جوانی و طراوت در آئینه دلم میدرخشد،زیرا که روی تو نیز چون روح از گزند
زمان بر کنار است.
هنوزهم آفتاب لرزان گیسوانت بر لطف جمال تو می افزاید،و روی زیبا تراچون فجر که سر از حجاب سحرگاهی بر گشیده است،جلوه گاه میسازد
اگه خوشتون اومد بگین دو سه تا دیگه هم هست
پس از آن غروب رفتن
اولین طلوع من باش
من رسیدم رو به آخر
تو بیا شروع من باش
شبو از قصه جدا کن
چکه کن رو باور من
خط بکش رو جای پای
گریه های آخر من
اسمتو ببخش به لبهام
بی تو خالیه نفسهام
قد بکش تو باور من
زیر سایه بون دستام
خواب سبز رازقی باش
عاشق همیشگی باش
خسته ام از تلخی شب
تو طلوع زندگی باش
من پر از حرف سکوتم
خالیم رو به سقوطم
بی تو و آبی عشقت
تشنه ام کویر لوتم
نمیخوام آشفته باشم
آرزوی خفته باشم
تو نـذار آخـر قصه
حرفـمو نگفته باشم