درامتداد لحظه ها

عکس : شعر : عاشقانه

درامتداد لحظه ها

عکس : شعر : عاشقانه

یادگار

روزها بیهوده از پی هم میگذرندونشانی ازخود نمی گذارند
اما ای آخرین رویای عشق هیچ خیال روی ترا از جان من دور نمی تواند بکند.
سالها عمرم بشتاب گذشت ومن اینک چوروزها از پی هم میآیندومیگذرندونشانی از خود
نمن درختی که بر خزان برگهای پژمرده،خویش می نگرد،آنها را در قفای خود میبینم.
اما تصویر جمال تو،که اینک به زیور حسرت آراسته است،پیوسته با همان جوانی و طراوت در آئینه دلم میدرخشد،زیرا که روی تو نیز چون روح از گزند
زمان بر کنار است.
هنوزهم آفتاب لرزان گیسوانت بر لطف جمال تو می افزاید،و روی زیبا تراچون فجر که سر از حجاب سحرگاهی بر گشیده است،جلوه گاه میسازد
اگه خوشتون اومد بگین دو سه تا دیگه هم هست

بی اختیار می روم

بی اختیار می روم
نمی دانم به کجا
تنها می روم با قد مهای تنهایی
چه هوایی ست
دلم هوای تورا دارد
نه هوای بارش
نه هوای آسمان
فقط هوای تو را دارد
می دانی چه دردیست
تنها در کوچه پس کوچه های شهر قدم زنان
تنها با یاد تو
تنها با یاد تو کنارت قدم زدن
تنها با یاد تو دستانت را فشردن
تنها با یاد تو سر به روی شانه هایت گذاشتن
آه
همه شان را دوست دارم
ابری که می بارد
برفی که می رقصد
کوهی که می ماند
آفتابی که می تابد
همه شان را دوست دارم
اما
با تو بودن را دوست تر دارم
حتی اگر همه اینها نباشد
تو که باشی کنارم
تمام دنیای منی
همچنان تنها
زیر بار نگاه ملامت ها
در کوچه پس کوچه های برفی
قدم می زنم
تنها با یاد تو
با یاد چشمانت

پس از آن غروب رفتن

بوسه

پس از آن غروب رفتن
اولین طلوع من باش
من رسیدم رو به آخر
تو بیا شروع من باش
شبو از قصه جدا کن
چکه کن رو باور من
خط بکش رو جای پای
گریه های آخر من
اسمتو ببخش به لبهام
بی تو خالیه نفسهام
قد بکش تو باور من
زیر سایه بون دستام
خواب سبز رازقی باش
عاشق همیشگی باش
خسته ام از تلخی شب
تو طلوع زندگی باش
من پر از حرف سکوتم
خالیم رو به سقوطم
بی تو و آبی عشقت
تشنه ام کویر لوتم
نمیخوام آشفته باشم
آرزوی خفته باشم
تو نـذار آخـر قصه
حرفـمو نگفته باشم

نتوان گفت

نتوان گفت که این قافله وا می ماند
خسته و خفته از این خیل جدا می ماند
این رهی نیست که از خاطره اش یاد کنی
این سفر همره تاریخ به جا می ماند
دانه و دام در این راه فراوان اما
مرغ دل سیر ز هر دام رها می ماند
می رسیم آخر و افسانه ی وا ماندن ما
همچو داغی به دل حادثه ها می ماند
بی صداتر ز سکوتیم ولی گاه خروش
نعره ماست که در گوش شما می ماند
بروید ای دلتان نیمه که در شیوه ما
مرد با هرچه ستم هر چه بلا می ماند