درامتداد لحظه ها

عکس : شعر : عاشقانه

درامتداد لحظه ها

عکس : شعر : عاشقانه

آه نمی دانم

آه ! نمی دانم،
براستی این تقدیر من ا ست!
یا سرنوشت توست!
که اینگونه
 دیواری از جنس فاصله
بین نگاهمان
کلاممان
 و بین دستهامان
جدایی افکنده ست.
***
دیرگاهی ست
صدای تپش قلبت
شوق زیستن را
 در من
 نیفروخته
و ترنم صدای مهربانت
سرود هستی را
با من تکرار نکرده ست.
***
اینک من در انتظارم
در انتظار،همسرایی با باد
هم نوایی با برگ
هم نشینی با سبزه
وهمدلی با مهتاب
***
من در انتظارم
در انتظار مخمل چشمانت
لطف کلامت
شوق نگاهت
گرمای سوزان سلامت
واحساس قشنگی که
با تو بودن در من ایجاد می کند
***
آری
من مرد همیشه منتظر،
در قصه های تو هستم.
با من بخوان
و با من بمان
برای همیشه
ای نغمه ساز سرودن

بهار دل انگیز

من در اندیشه سکوت تو
از چهره ی اینه های تنهایی
گرد زمان را پاک میکنم
چقدر اسان
حس تازگی
به جان اینه میدود
بوی بهاری خاطراتم
در مشام جانم می پیچد
ولی زود به حس قدیمی
تنهای برمیگردم
اه .....
تنها صدای نفس های من است
که پس بهاری دل انگیز
در خانه خمار چشمان تو
در کنجی تاریک از قلب تو
قلبم را به یادگار نهادم
بهاری ترین ترانه اندوه
صدای اقاقی درهوای جانم
جاریست
بهار بهار من
بیا که در دوری تو
نیستم جز پادشاه فصل ها
پاییز

آرامش

یک شب ارام به خوابم پابگذار
تن سرد زخمی مرا در بر بگیر
از نفس های خودت
در تن بیجان این خاک بدم
بگذار تا بشکفد از دل من
دانه های سبز خیال
ارزوهایی به سرخی سیب
فکر های به پاکی اب
ارام به خاک وجودم پا بگذار
تا از جای پای تو روی تنم
درخت سبز شوق بروید
میوه های این درخت زیبا
بوسه های از لب تو باشد

سکوت

 سکوت التهاب آمیز ما
صدای قلبهای اشتیاق
تردید تو و
نیاز من
ناگهان
زیبا شدم
و دست‌های کبوتری تپنده
زینت همیشه‌ی وجودم
شد

خود کشی!!!

آنـــچـه را که ما خوشبختی می نـامیم نـبــودن بــدبختی است؛  خوشبختی حـقیقـی چیـزیـست که هیچ یک از افراد بشر تاکنون ندیده اند.

خودکشی

آن زمان که دیگر نمی توان از سیاهی ها سپیدی ساخت

آن هنگام که جغد پیر ترانه های خاکستری بر دیوار اتاقم چنبر می زند

زمانی که درد خیمه می بندد بر چهارچوب مغزم

لحظه ای که هر ثانیه همانند پتک می کوبد بر افکارم

من در می یابم مرگ را خود کشی را

  خودکشی دیوانگی نیست

حودکشی حقارت نیست

خودکشی حماقت نیست

  خودکشی...

زمانی که مغزم پیش نمی رود به زیر هر نا کجا آباد

وقتی که غده بدخیم زندگی ریشه کرده است بر روحم

زمانی که برای واژه خوشبختی معنایی نمی یابم

لحظه ای که چشمانم به هر سمتی می رود واژه مصیبت را بر دیواره ها می خواند

من در می یابم مرگ را خودکشی را

 خودکشی ضعف نیست

خودکشی درماندگی نیست

خودکشی جهالت نیست

خودکشی...

شعار ندهید که زندگی زیباست!

شعار ندهید...

عشق و امید و آرزو را غرولند نکنید

...

خودکشی یعنی شهامت

خودکشی یعنی جسارت

خودکشی یعنی رهایی

خودکشی...

               آه...

                    خودکشی...

آغوشت

و آغوشت

اندک جائی برای زیستن

اندک جائی برای مردن

تا درآیینه پدیدار آئی

عمری دراز در آن نگریستم

من برکه ها ودریا ها را گریستم

ای پری وار درقالب آدمی

که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!

حضورت بهشتی است

که گریز از جهنم را توجیه می کند

دریائی که مرا در خود غرق می کند

تا از همه گناهان ودروغ

شسته شوم

وسپیده دم با دستهایت بیدارمی شود