هرچه رفتیم و باز آمدیم
همه هیچ
هرچه خواندیم و نوشتیم
همه پوچ
هرچه گفتیم و شنیدیم
همه باد..!
و نه آنقدر که بتواند بجنباند
برگ زردیرا که بر سر شاخه پاییز
چشم انتظار مرگ است.
بنگر،
تنهایی من در آیینه پیداست
نقشی ابدی، دیر پا و ایستا
چنان بتی در باور یک کافر
سخت و سرد ولا تغیر
ایستاده است و مینگرد
بی دست و پایی خویش را
تنهایی من پندار ثابت آینه هاست
در خیال یک تصویر
از چهره خویش...
تنهایی من حک شده بر آیینه های سنگی زمان
که در آن شناورند
ایمان و باور و مهر...