درامتداد لحظه ها

عکس : شعر : عاشقانه

درامتداد لحظه ها

عکس : شعر : عاشقانه

سکوت

 سکوت التهاب آمیز ما
صدای قلبهای اشتیاق
تردید تو و
نیاز من
ناگهان
زیبا شدم
و دست‌های کبوتری تپنده
زینت همیشه‌ی وجودم
شد

خود کشی!!!

آنـــچـه را که ما خوشبختی می نـامیم نـبــودن بــدبختی است؛  خوشبختی حـقیقـی چیـزیـست که هیچ یک از افراد بشر تاکنون ندیده اند.

خودکشی

آن زمان که دیگر نمی توان از سیاهی ها سپیدی ساخت

آن هنگام که جغد پیر ترانه های خاکستری بر دیوار اتاقم چنبر می زند

زمانی که درد خیمه می بندد بر چهارچوب مغزم

لحظه ای که هر ثانیه همانند پتک می کوبد بر افکارم

من در می یابم مرگ را خود کشی را

  خودکشی دیوانگی نیست

حودکشی حقارت نیست

خودکشی حماقت نیست

  خودکشی...

زمانی که مغزم پیش نمی رود به زیر هر نا کجا آباد

وقتی که غده بدخیم زندگی ریشه کرده است بر روحم

زمانی که برای واژه خوشبختی معنایی نمی یابم

لحظه ای که چشمانم به هر سمتی می رود واژه مصیبت را بر دیواره ها می خواند

من در می یابم مرگ را خودکشی را

 خودکشی ضعف نیست

خودکشی درماندگی نیست

خودکشی جهالت نیست

خودکشی...

شعار ندهید که زندگی زیباست!

شعار ندهید...

عشق و امید و آرزو را غرولند نکنید

...

خودکشی یعنی شهامت

خودکشی یعنی جسارت

خودکشی یعنی رهایی

خودکشی...

               آه...

                    خودکشی...

آغوشت

و آغوشت

اندک جائی برای زیستن

اندک جائی برای مردن

تا درآیینه پدیدار آئی

عمری دراز در آن نگریستم

من برکه ها ودریا ها را گریستم

ای پری وار درقالب آدمی

که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!

حضورت بهشتی است

که گریز از جهنم را توجیه می کند

دریائی که مرا در خود غرق می کند

تا از همه گناهان ودروغ

شسته شوم

وسپیده دم با دستهایت بیدارمی شود

آواره

من آواره کوچه های دلواپسیم

اسیر زندان تنهایی

اینجا زندگی بی حضور تو مرگ را تجربه می کند

و باران بی صدا خواندن را

و غروب محکوم به تنها ماندن است

اینجا دزدان فراموشی خاطرات عشق را به تاراج می برند

و سربازان شب آفتاب را به زمستان تبعید کرده اند

ومن میان هیاهوی سکوت عشق را می خوانم

وانعکاس فریادم نام تو را زمزمه می کند

تا ثانیه ها بدانند حتی اگر مرا به یرم از تو خواندن به سکوت زنجیر کنند

عاشقانه تر خواهم خواند

کسی مرا به آفتاب ، معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد

پرواز را بخاطر بسپار

پرنده مردنی ست


و عشق

صدای فاصله هاست

صدای فاصله هایی که غرق ابهامند

نه، صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند

 
در فراسوی مرزهای تنم تو را دوست دارم

در آن دور دست بعید

که رسالت اندامها پایان می پذیرد


بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم